هو الرئوف الرحیم

روز تولد فسقلک که مصادف بود با نیمه ی شعبان برای هردوتاشون تولد گرفتم. سه نوع غذا و دسر و کیک و تزئینات که خیلی وقت و انرژی برد.

در نهایت شب انقدر خسته بودم که حتی چیدمان میز هم نتونستم انجام بدم. خیلی خوب نشد عکسها.

از رضوان بگم که عاشق کادوی ریحانه و من شده بود. من بهش سرویس پیک نیک داده بودم ریحانه چرخ خیاطی کوچولو. تا پاسی از شب در حال بازی کردن بود.

تولد تموم شد و من اصلا برای رضوان راضی نبودم. تولد هر کس یک روز و یک ساعت مشخصی داره. و 8 روز بعد تولد رضوان بود و نمی تونستم با اون تولد، کنار بیام. 

هر روز صبح رضوان سبد پیک نیک به دست از اتاقش بیرون می اومد و مشغول بازیش بود و این برام لذت بخش بود.

فکری بودم که با یک کیک تولدش رو جشن بگیرم. 

ازش پرسیدم موافقی که فقط یک کیک برای روز تولدت داشته باشیم؟ گفت کیک و غذا دیگه. کیک با توت فرنگی.

قبول کردم. یه شام ساده و کیک. دوستم پنیر ماسکارپونه و خامه رو برای کیکش پیشنهاد داد که برای خامه کشی به دردسر نخورم، ولی اول پیدا کردن پنیرماسکارپونه  و بعد ترکیبش با خامه چنان داغی به دلم شد که هرگز فراموش نمی کنم. 

دیشب که شب تولد بود کادو تولدش که "رختخواب عروسک" و "خوش اخلاق کردن عروسک اخمو" بود رو درست کردم و انجام دادم. کیک رو هم تزئین کردم  و با اینکه تا آخر شب همه چیز رو سکرت نگه داشته بودم، ولی از روی توت فرنگی هایی که روی کیک چیدم فهمید کیک تولدشه و سورپرایزم پرید.

صبح بعد نماز صبح تازه به نتیجه رسیدم که چی برای شام درست کنم. و خوابم نبرد و مشغول درست کردن نهار و مواد اولیه شدم. اونها که تموم شد تازه خوابم برد. بچه ها که ظهر بیدار شدن منم بیدار شدم. با کلی جیغ و داد تولد رضوانو بهش تبریک گفتم و اون تو دستشویی بهم گفت که چرا تبریک گفتی و حرف زدی. باید سورپرایزم می کردی

بعد از رسیدگی به بچه ها ماراتن کارهام آغاز شد تقریبا دست تنها تمام کارها رو انجام دادم. بعلاوه ی یه سری کار اضافه که رضا جان برام تراشید با خرید نا بهنگامش.

دسر و غذاها و خوراکی پذیرایی حاضر شد. صد من ظرف شسته شد. لباسها ست و اتو شد. دکور تنظیم شد. ظرف و ظروف چیده شد. بچه ها حمام رفته و سشوار کشیده و لباس پوشیده حاضر شدن. خودمم تیپ زدم و رضا آخرین نفر حاضر شد. عکسها رو که گرفتم مامان اینها اومدن و مهمونی امشب به شدت برام دلچسب تر بود. خسته نبودم و راحت بودم. 

اول کادوها باز شد بسکه بچم بی قراری کرد. مامان بابا برای بار دوم کادو دادن. هم برای اون که ساعت آویز بود، هم برای کادوی من انقدر بالا پایین پرید که قند تو دلم آب شد. از همه مهمتر که عروسک بداخلاق به عروسک چشم خوشگل تغییر نام پیدا کرد.

بعد از نماز و شام هرکی رفت خانه ی خودش. خودم حسم خیلی خوب بود. ازین به بعد دو تا تولد سبک و راحت میگیرم. خسته نباشم و بی استرس باشم.

و اماااااا

شب. وقتی داشتیم نون خ می دیدیم، یهو فسقلک مبل رو ول کرد و سمت من اومد. از پیش من به سمت باباش و برعکس. همینطور هم فاصله رو زیاد کردیم و باز راحت اومد. و به این شکل خدا لطف دیگه در حقم کرد و یه پله دیگه دخترم بالاتر رفت و به تکامل رسید.

بدون برنامه ریزی و تمرین. مثل تشستنش. درست در همون لحظه و زمان و ساعتی که باید.

و رضوان بعد از شوق و ذوق و جیغ و خوشحالی هامون نیاز به توجه رو بروز داد و دریافت کرد.

 

 

 

.*. درس زندگی .*.

.*. داستان تولد .*.

رو ,تولد ,کیک ,  ,شب ,روز ,بچه ها ,بعد از ,و راحت ,و مشغول ,بودم که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

negaretbrain گروه های آموزشی شهرستان کلاله دیداربینی آبلوموف کیوسک talatales بازی و برنامه دانلود فایل های کمیاب مردان قوی lavashakchatroom